آرتینآرتین، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 12 روز سن داره

آرتین یکی یه دونه ی مامان و بابا

یادش بخیر پارسال...

یادش بخیر پارسال توی یه روزی دقیقا مثل امروز، من اینجا بودم و مامان و بابام همش چهره ی منو توی ذهنشون تصور می کردن و بی صبرانه واسه روز دیدنم لحظه شماری می کردن،یادمه روزی که مامانم اولین بار صدای قلبمو شنید قلب خودش اونقدر تند میزد که منم صدای قلب اونو شنیدم... خدایا ممنون که منو به دنیا اوردی تا عشق زندگی مامان و بابام باشم ...
15 شهريور 1392

my name is Artin

امروز با مامانم رفته بودیم خونه ی بابا جون. خاله ها کلی از دیدن من ذوق کردن و برام یه عروسک جدید هم گرفته بودند که من خیلی دوستش داشتم و کلی باهاش بازی کردم.   امیرحسین جون هم بعد از کلاس زبانش امد اون جا و کلی از دیدن من خوشحال شد و شروع کرد به شعر خوندن با من و کلی من را سر شوق اورد... ولی کمی بعد خودش رفت دنبال درس خوندن و من کلی حوصله ام سر رفت یکدفعه یه فکری به سرم زد  رفتم سراغ کناب های پسر خاله که روی تخت کنار من بودند . اول فکر کردم کتاب را باید خورد   که بعد...       و اینجوری بود که من امروز زبان انگلیسی یاد گر...
15 شهريور 1392

قدم نو رسیده مبارک

دو قلو های  مرضیه جون  (دختر خاله من)  با اینکه هم وزن آرتین زمان به دنیا امدن  بودند ولی خیلی ریز به نظر می رسیدند.  باورم نمیشد آرتین بزرگ شده باشه  ولی تازه با دیدن این فسقلی ها فهمیدم تو این چند ماهه چقدر زحمت کشیدم.         پسر گلم خیلی خیلی دوستت دارم   ...
26 مرداد 1392

دلنشین ترین ترانه من، صدای خنده های توست

آرتین نازم.تازگی ها آنقدر دلنشین و صدا دار می خنده که دل آدم براش ضعف میره .دلم می خواد از ثانیه ثانیه های با هاش بودن عکس بگیرم.   عزیز دلم همش دوست داره وقتی باهاش حرف می زنیم ادای ما را در بیاوره.لب هاشو تکون میده و یه صداهای مبهمی از خودش در میاره   این روزها به دست هاش خیلی توجه می کنه و گاهی مدتی باهاشون شروع می کنه حرف زدن آرتین عزیزم  چه خوب شد که به دنیا آمدی و چه خوب تر شد که دنیای من شدی .همیشه بدان که تا بیکران دوست داشتن ، دوستت دارم       ...
24 مرداد 1392

واکسن چهارماهگی

 آرتین جون ، دو روز پیش در حالی که خیلی پر انرژی و سر حال بودی و تمام مسیر رو برای من و بابا می خندیدی برای واکسن چهارماهگی به مرکز بهداشت رفتیم. وقتی رسیدیم اول قد و وزنت را گرفتند که خدا رو شکر روی منحنی بود. بعد بردیمت اتاق واکسیناسیون .سوزن رو که زدند کمی بی تابی کردی ولی بابا که بغلت کرد یادت رفت. هر 4 ساعت باید شربت استامینوفن می خوردی ولی  دریغ از یکبار که کامل بخوریش هر دفعه نصف بیشترش را بیرون می ریختی.یک بار هم به خاطر مزه تلخش بالا آوردی. این بار خیلی بیشتر از دفعه قبل اذیت شدی و تب داشتی. خدا رو شکر این پروژه هم تمام شد.       ...
23 مرداد 1392

برام هیچ حسی شبیه تو نیست

برام هیچ حسی شبیه تو نیست کنار تو درگیر آرامشم همین از تمام جهان کافیه همین که کنارت نفس میکشم برام هیچ حسی شبیه تو نیست تو پایان هر جستجوی منی تماشای تو عین آرامشه تو زیباترین آرزوی منی ...
22 مرداد 1392