my name is Artin
امروز با مامانم رفته بودیم خونه ی بابا جون. خاله ها کلی از دیدن من ذوق کردن و برام یه عروسک جدید هم گرفته بودند که من خیلی دوستش داشتم و کلی باهاش بازی کردم.
امیرحسین جون هم بعد از کلاس زبانش امد اون جا و کلی از دیدن من خوشحال شد و شروع کرد به شعر خوندن با من و کلی من را سر شوق اورد...
ولی کمی بعد خودش رفت دنبال درس خوندن و من کلی حوصله ام سر رفت
یکدفعه یه فکری به سرم زد
رفتم سراغ کناب های پسر خاله که روی تخت کنار من بودند . اول فکر کردم کتاب را باید خورد
که بعد...
و اینجوری بود که من امروز زبان انگلیسی یاد گرفتم
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی