آرتینآرتین، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 12 روز سن داره

آرتین یکی یه دونه ی مامان و بابا

عید همه مبارک

خیلی وقته دلم می خواد بیام و اتفاقات جدیدی که تو این 10 روزه برامون پیش اومده را بنویسم ولی اصلا وقت نمیکنم.اصلا نمیدونم زمان چطور میگذره و ساعت میشه 12 شب و وقت خواب البته چه خوابی هر 1 ساعت یه بار باید بیدار بشم و به ارتین شیر بدم. عید همه مبارک .   ما که تو این ایام حسابی سرمون شلوغ بود و کارهای فوق العاده زیاد داشتیم که حسابی من و ارتین رو از روزمرگی بیرون اورد و ارزو میکردیم کاش دوباره همه چیز اروم بشه. صبح  ٢٥ مهرماه وقتی ارتین  از خواب بیدارم کرد . خواستم بغلش کنم دیدم ای وای چقدر گرمه خواستم چراغ را روشن کنم که دماسنج را بزارم زیر بغلش که دیدم برق نداریم و همه جا تاریکه خلاصه زیر نور شمع دیدم درجه ت...
5 آبان 1392

این روزای من

این روزا آرتین خیلی بلا شده و من تمام روز کارم این شده که دنبالش بدوم تا به جایی سرش نخوره یا از رو زمین چیزی بر نداره و اصلا فرصت نت امدن ندارم   هر چی که دستش میاد میکنه تو دهنش و میماله به لثه هاش و از همه چیز بیشتر عاشق دستمال کاغذیه .اگر حواسم نباشه تو یک چشم به هم زدن تمام رول دستمال را باز میکنه وقتی هم میریم خونه بابا جون به خاطر پله ها همش درگیریم ،مامان جون گفته دفعه بعد که خونمون میایید روروک آرتین رو هم با خودتون بیارید البته دو هفته میشه که گفته ولی من هر دفعه می خوام برم انقدر سریع برای رفتن اماده میشم که یادم میره   دایی امین به آرتین یه توپ هدیه داده که آرتین دوستش دار...
23 مهر 1392

توی قمار زندگی اونی که تک خال تویی

اول از همه چیز از دوستای عزیزم که وقتی تاخیر دارم نگران میشن و جویای حال و احوالمون هستند تشکر میکنم  از شیرین کاری های این روزای وروجکم هر چی بگم کم گفتم    آرتین نازم دیگه پاهاش را خوب میشناسه و وقتی که دور و برش خلوت باشه اونارو با دست میگیره و با لذت فراوان شروع میکنه شست پاشو خوردن  و این کار رو خیلی با مزه انجام میده، مامانی فدای پسر نازش  بشه    هنوز خوب بلد نیست که جلو بره روی زانو  و دست میایسته ولی نمیتونه دستاش را جابه جا کنه و چهار دست و پا راه بره ولی اگر چیزی جالب و جذاب به نظرش بیاد عزمش را جزم میکنه تا بهش برسه و حسابی روی زمین می...
9 مهر 1392

عزیزم همیشه کنارتم

میدونستم زمین گرده و سریع می چرخه ولی باور نداشتم به این سرعت.  خیلی زمان سریع گذشت و 6 ماه مرخصی من داره تمام میشه و باورش خیلی  برام سخته که از روزی که با همکارام خداحافظی کردم  تا الان 6 ماه گذشته انقدر تو این مدت وقتم پر بود که متوجه گذشت زمان نبودم.دیروز رفتم خونه مامانم ، امیر حسین میگه خاله دو روز دیگه رقابت بین باشگاهی داریم میگم خاله جون تو که تازه ثبت نام کردی   میگه خاله من سه رنگ کمربند عوض کردم کجای کاری نگران آرتینم.نمیخوام چیزی براش کم بذارم.دیروز با خاله انیس رفتم بازار براش عروسک انگشتی خریدم.  آرتین این روزا روی دست هاش می ایسته و می خواد تلاش کنه که خودش را به اسباب بازی ک...
1 مهر 1392

تو واسه من نفسی

این روزا هوای شهرمون خیلی بهتر شده و ما داریم لذت میبریم. البته هنوز دمای هوا به زیر 40 درجه نرسیده  ولی نه شرجیه و نه خاکی   و ما با همین هوا کلی ذوق زده شدیم و هوس بیرون رفتن و گردش به سرمون میزنه آرتین این روزا من و بابایی را کامل میشناسه و از توی بغل ما به زور توی بغل کسی میره .چند روز پیش من و بابا می خواستیم بریم بازار و آرتین را بردیم خونه ی مامانم. وقتی خواستیم بریم آرتین بغض میکرد و بعد.... قیافه آرتین     قیافه ی مامان و بابا  روز شنبه سالگرد ازدواج ما بود من و بابایی خوشحال که امسال یه کوچولوی ناز داریم سه تایی شام رفتیم رستوران اولش آرتین بغل...
29 شهريور 1392

اولین دست پخت مامان

از یک ماه پیش که رفته بودیم مسافرت اصفهان تو راه برگشت از سامان به پیشنهاد بابایی برای پسر گلم بادام تازه خریدیم تا وقتی  ٥ ماهگیش تموم بشه واسش حریره بادام درست کنم تا نوش جان کنه، ‌این جوری شد که  چند روز پیش وقتی بابا رضا با یه جعبه شیرینی اومد خونه تا تمام شدن ٥ ماهگیه پسر گلمون رو جشن بگیریم من با کلی خوشحالی تلفن رو براشتم و از مامان جون دستور پخت حریره بادامو گرفتم و با یه عالمه ذوق و شوق برای آرتین کوچولوی نازم اولین غذای زندگیشو درست کردم... شیرینی ٥ ماهگی آرتین خان   اینم یه پیش بند خوشگل، هدیه مامان جون به گل پسرم به مناسبت خوردن اولین غذا  نوش جان ...
20 شهريور 1392